ستاره مامی

هفته دوم مهد

1392/5/6 0:03
نویسنده : مامی ستاره
1,019 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 5/5/92

ستارکم خوب با مهد کنار اومده بجز اینکه میگه تو هم تو مهد بمون که همه پرسنل مهد و مشاوری که باهاش صحبت کردم میگن کاملا طبیعیه . خدا رو شکر گریه ای در کار نیست و هربار با گفتن اینکه من می رم و هر وقت تو خواستی میام دنبالت موضوع حل میشه و البته موقعی که میام هم کلی بهانه میگیری که کم بود و معمولا نیم ساعت میشینم تا راضی به اومدن بشی

روز اول هفته دوم مهد: قرار شد بابایی تو رو ببره مهد که همون یکم بهانه رو هم نگیری که بگی مامی بمونه تو راه بهانه گرفتی که من خوابم میاد و وقتی به بابایی تماس گرفتم گفت که بغلت کردن و رفتی بالا . با مهد تماس گرفتم و خود رویا (مدیر داخلی مهد) گوشی رو برنداشت . یکی دیگه از پرسنل بود و بعد از سلام و احوال پرسی میگه : ستاره جون چطوره؟تعجب میگم : من زنگ زدم احوال ستاره رو بپرسم و خیلی ریلکس گفت : من بالا بودم نفهمیدم ستاره اومده بذارید بپرسم . بعد از پرسیدن میگه : خوابه و من با تعجب پرسیدم خوابه (البته خیلی سعی کردم که آرامشی ساختگی رو در صدام رعایت کنم و بهم جواب میده آره گفته خوابم میاد و بهش گفتن می خوای بری اتاق خواب اونم رفته و الان خوابه . تشکر می کنم و گوشی رو قطع می کنم. حالم بده خیلیییییییییییییییییییییییی بد . همه چیزایی که در مورد خوراندن داروی خواب تو مهد به بچه ها شنیدم تو سرم میاد . یا اینکه شاید مثل وقتایی که نمی خوای از پله بالا بیای و بهانه می گیری خوابم میاد تا من بغلت کنم این حرف رو زدی و اونا هم سرت داد زدن که اگه خوابت میاد برو بخواب و تو هم با گریه رفتی تو اتاق و خوابت برده یا اینکه ...

بغضی لجوج گلومو می فشاره هر چی بد و بیراه بلدم به خودم نثار میکنم که خوب شد؟ اینم از مهد می خواستی ستاره بره بازی کنه شاد باشه با بچه ها تعامل داشته باشه اینجوری . به تو هم می گن مادر؟ یکی مصرانه تر گلومو می فشاره و به مرز خفگی می رسونه. نه الان نه الان گریه نمی کنم. سوار ماشین میشم و بجای رفتن به شرکت به سمت مهد میرم . نمی دونم چرا ؟ فقط جسمم رانندگی می کنه مثل اسبایی که چشماشونو می بندن و مسیرشونو بلدن تو اتوبان یادگار سرازیر میشن صدای اون خانومه که تو جی پی اسه دائما کامنت میده : از سرعت خود بکاهید - به دوربین پلیس نزدیک میشوید . اصلا چرا دارم میرم مهد؟ بخاطر اینکه اصلا امکان نداره بچه من بعد از 10 ساعت خواب کامل صبح دوباره بعد از اینکه 2 ساعته از خواب بلند شده بگیره بخوابه . چون ستاره حتی ظهرا هم معمولا نمی خوابه . چون .... و از همه مهمتر می خوام برم ببینمت همین این قطعا حق یک مادره که بتونه جیگرگوشه اشو ببینه .

میرسم مهد ، مهم نیست که چی پشت سرم میگن مهم نیست که در موردم چه قضاوتی می کنن مهم اینه که همین الان تو رو ببینم. رویا و سارا جون! سلام می کنن و سارا (همونکه تلفن رو جواب داده بود) میگه ستاره اصلا نخوابیده بوده تظاهر به خواب کرده و الانم داره بازی میکنه و تمام تنشم با یک آه از دهنم بیرون میاد و با تلخندی می گم : فقط می خواسته منو بکشونه اینجا. هیچکدومشون مادر نشدن ولی با نهایت همدری باهام برخورد کردن و گفتن میگیم بیاد پایین تا ببینیدش دلتون آروم بشه . گفتن نه نمی خوام منو ببینه . (نمی دونم اون لحظه ازت خجالت می کشیدم یا نمی خواستم هوایی بشی) گفتن نه میبریمش تو اتاقی که شیشه اش رفلکسه شما رو نمی بینه و بعد به معلمت پیجت کردن . از پشت شیشه بوییدمت و با نگاهم تمام سلولهای وجودم رو سیراب کردم . خدایا مگه میشه موجودی رو اینقدر دوست داشت! و اشکهام بالاخره بی اختیار سرازیر می شن . از اون دوتا معذرت می خوام . اونها هم باهام همدردی می کنن و جمله رویا برام خیلی ارزشمند میشه - الکی نمی گه خیالتون راحت باشه . می گه کم کم عادت می کنید مال اینه که اوایل اطمینان ندارید واقعا راست میگه . هنوز اطمینان ندارم ولی واقعا عادت می کنم ؟ همونجور که هنوز دلم واسه شیر دادنت می تپه و هنوز عادت نکردم . از در میام بیرون و به خودم دلداری میدم که کم کم عادت می کنم یا شاید هم اونا به دیوونه بازیهای من عادت می کنن.

شب شده تو خوابیدی و من فیلم امروز تو رو تو مهد که رو سی دی بهم دادن دارم میبینم : از ناهار خوردنت که چقدر مهربانانه دهن بچه هایی که نیاز به کمک دارن غذا می کنن . از لحظه های بازی با مربیات و بچه ها که چقدر شاد و سرحال هستی . از رقص و آوازخونی که دارین (البته فیلم بی صداست ولی از حرکاتتون معلومه ) و اینکه چقدر زندگی و هیجان در جریانه . حالم خوب میشه . خیلی بهتر میشم و سپاسگزار . سپاسگزار همه مهربونهایی که اونجا زحمت می کشن و مدیریتی که این سیستم دوربین مداربسته رو واسه دل والدین فراهم کرده . 

فعلا تصمیم تا این لحظه : به راه مهد امید فردا کماکان ادامه میدهیملبخند

 

گل دختری در حیاط مهد

 

قبل از رفتن به مهدکودک و آبپاشی درختای خونه

 

به خانه (نه به شرکت ) برمی گردیم!

 

بازی هر روزه ی اینروزها - رنگ بازی حسابی بعدشم آب بازی حسابی!

 

بالرین زیبای من که متاسفانه به خاطر مهد تا اطلاع ثانوی کلاس تعطیله

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

امید کوچولو
6 مرداد 92 0:07
سلام..بلا مسابقه بهم رأی میدی؟اگه میدی بفرما وبلاگم..میسییی
مامان جونش فدای دختر ودخترش
6 مرداد 92 22:18
عزیز دلم نمیدونی ولی حالا دیگه میدونی وقتی انقدر دلواپس ستاره میشی منهم چه حالی میشم بازهم الاهی شکر کهباوجود اینهمه احساسات منطقی هم هستی وگر نه باوجود دوربودن خیلی نگرانت میشدم اولین غنچه زندگیم خداوند همیشه نگهدارتون باشه
بازم مامان جون
6 مرداد 92 22:23
راستی ممنون از عکسهای قشنگ عزیز دلم الاهی شکر که فردا 2 تا عزیزم رامیبینم
نازنین
9 مرداد 92 17:39
سلام خاله جونی.آپ کردم. خوشحال میشم بیاید و ببینید.
یه ما مان
11 مرداد 92 21:26
سلام مامان مهربون نماز روزه هاتون قبول باشه و در کنار خانواده لحطات خوبی رو سپری کنید ماشالا چه فرشته کوچولوی نازی خدا براتون نگه داره از طرف من ببوسیدش میشه پسر منم تو جمع دوستاش قبول کنین ؟ ما رو هم خبر کن تا لینک کنم
مامان سورنا
11 مرداد 92 23:48
باز هم پست غم انگیز و عجیبی بود...اینقدر با استرس خوندم که همش می ترسیدم اتفاقی افتاده باشه و دلم نمی خواست ادامه پست رو بخونم...این نگرانی های شما رو می فهمم و بهتون حق میدم....اون دیدار شیشه ای رو خیلی غم انگیز و از ته دل نوشته بودین....اشکم دراومد.....و خدا رو شکر که بادیدن فیلم کارهای روزانه اش تو مهد خیالتون راحت شد....و اینقدر مهد خوب با مدیریت خوب و فهمیده ای پیدا کردین برای ستاره....
سما مامان آریسا(سما دختری در مزرعه)
12 مرداد 92 16:05
سلام .......هدی جون وای خیلی سخته.....منم از الان دلشوره مهد و دبستانو دارم........من هفته ای یه روز آریسا رو پیش باباش میزارم میرم کلاس......تا برم و برگردم خیلی نگرانم و دستپاچه........
مامان سما طلا
13 مرداد 92 2:48
واییییی هدی جون مامانت برات نظر گذاشته خیلی ببوسش مامانت رو غرق بوسه کن هر وقت رفتی شیراز جا منم نفسش بکش هوای شیرازو
مامانی اترین
13 مرداد 92 19:02
سلام مامانی مشالاه دختره ناز و خوشکلی دارید خدا حفظش کنه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستاره مامی می باشد